spacer

 

spacer

Tuesday, December 14, 2004

Some surreal descriptions in a special moment :


"..." ، با تاراندن ِحافظه ،زمان را از معنا تهی می کند. حافظه ، کندوتند ی ِ آمد و رفتش را دگر می کند وحلقه ی ِ گذشته<--حال ،گذشته <-- آینده ،حال <-- گذشته را از لحظاتی به هم چسبیده ، به آینده می بافد و آینده راهمچون بافته ای از گذشته به حافظه می ریزد؛ حال اش را در "دم" متوقف می کند تا با آینده و گذشته بیامیزدش و در زمان ،بوده گی کند.

اینگاه ، گوش ،گوش تر می شود و مجرای اش را برای ِترابری ِاندیشه پهن تر می کند تا اندیشه و شنیده هم - آغوشی کنند و فرزند را به مادگان ِپرستارش ، به درونگی وا گذارد تا فهم شود ، تا زیسته شود ، تا بشود.

چشم ،خمارتر می شود تا خیال ، خیزش کند.نور درونیده می شود. در این برون - تاری و درون - تابی ،چشم به درون می چرخد و برونه گی ِسفیدش را در سفیدی ِبرونیده اش حل می کند.

حس ، حسانی تر شده تن را در آغوش می گیرد و تن ِ حس - آگنیده به ناجا بر می شود.تعلیق ِ بی مکانی که در سکون اش ، تن به چه دورناها که پا نمی گذارد . حتی کُنش ها ،کُنش ترند! دریافت ِزیبایی از شیرینی ِواقعی اش کاسته بر تلخی ِنوشین اش می افزاید. و حس {حَش!} حس تر می شود.(You see the praxis ha?)

دود ِدم و بازدمیده ، به صحرای ِدرون انرژی می پاشد. سپهر ِدرون از آن ابری می شود و بار را می بارد . اقیانوس ِدرون از این بارش سرشار می خروشد و ساحل ِکویری اش را خیس می کند.

...

While listening to Elend





Erebus  || 



Wednesday, December 08, 2004

ترجمه هایی از When Shadows Grow Longer :

(Ode To Melancholy)
چکامه ای به ماخولیا :

ماخولیا؛
هنوز به گران - باده ی ِ تراژیده ات آرزومندم.
مرا به جهان ات بروب؛
به آنجا که اندوه هایش ژرف ترند و سرخوشی هایش نیز.

ماخولیا؛
ای هنوز آرزویم؛ آه ، بگذار دلم را برکِشی؛
آه باد را به رایحه ی ِنوشین ات بیانباز.
لِه نور ات ،ستاره ات رخشد.

آهانه بدرودش می گویم ، هر کجا که منزل کند؛
به او که کوی اش زیبا یی ست؛ زیبایی ای مرگ - بایسته .
بازگشتن اش را به عُمقا - درون ام انتظار می کشم؛
به شعله ی ِترسا - برکِشنده اش شیفته ام.

آه شهوتا! ای اندیشه ها ی ِ غم - اندود ،ازآن ام باشید.
روحم به آرزوها برمی شود...
ماخولیا؛
دل ام ازآن ات.

***

(Lover's Grief)
رنج ِعُشاق :

آه ماه ِاثیری؛
مهتاب ات اسیرم ساخته،
خوابم زدوده،
شده ام آواره ی تابش ات؛
لِه دل ام تا واپسین پرتو ات بشکوفد؛
بتاب ای خواب - زُدا، تا تار- ابرها نپوشیده اندت.

بر ناجاودانی ِاین لحظه آگاه ام
هیچ عشقی از دروازه ی ِ زمان نرسته!
می دانم هیچ زیبایی ای جاودانه نیست،نه حتا زیبایی ات!
آه اما می کاشم که دل ات جاودانه ازآن ام بود ...

چشمان ات،بر شکیبیدن ِرنج ِ دروغ ها{ی ِ زمان} نوازش ام می کنند.
مانائی ِماه پرسان ام کرده ...
چرا ما را ستاره بودن ناممکن است؟
ستارگانی که تا ابد رخشانند ...
ستارگانی که هم - پیوندان ِ شب اند ...

در افق ،توفنده - ابرهای ِاندوه فره گی شان را به هم می آورند
امشب، نه ماه و نه ستاره ها توفش ِرعد هاشان را نخواهند دید
...و بارانشان به درون ام می بارد،بر روحم می شُرد
آن هنگام که توفنده ابر های ِگریان مرا به آواخ ِاندوه هاشان می پیچ اند.

***

(Mourners)
سوگواران :

نزار - درختانی کفن - پوش؛
هم - سال ِسنگ ها ...
{که}سوگواران ِعشق ِواشکسته اند؛
{که}پریشانی هاشان را فروخاموشیدنی نیست.

آه تاچند مهتاب بر این برکه ی ِسیاه بازخواهد تابید؟
این چه می شنویم آیا آواخ ِ همانان نباید بود که از زندگی رستند؟

آه که چه کهنسال اند آنان؛
که شکنجی بی فرجام را آشکارگرند.
تیره روزی ای باستانی
زیبا - تلخی ای کهنسال

شکست ، امید همانانی ست
که راهپیمایان ِ دشت هایند و دلداران ِدرد.
...و خوشی ها که به ژرفا چال می شوند
همه و همیشه وعده دار ِ مرگ اند.

آه چه کهن سال اند
آنان که آشکار گر ِشکنجی بی فرجام اند ...
تلخا - زیبایی ای که می لرزانَدَم.

***

(When Shadows Grow Longer)
آنگاه که سایگان بلند ترند :

گاه ِبلندی ِسایه ها،
آن گاه که آفتاب ِپسین - شامگاه فرو می شود،
اندوهمان بسی ژرف تر است.
آن هنگام که تاریکی و مرگ نزدیک اند.
غروب ِچه بسیار آفتاب ...
و اشک ِچه بسیار اندوه ...


به م.بختیاری



Erebus  || 



Monday, December 06, 2004

Thinking loudly in 5 minutes :

نه همین رنج - داری ست که ما را بر شنیدن ِ موسیقی ِگریان ِ Empyrium ای درنگان می کند؟ آری؛رنج - داری ،که درد را داشتنی ای عزیز و زیبا می کند ، که پیچیدگی اش ، حقیقت اش ، هستی اش ما را به سکوتیدن می خواند. هم - سکوتی (هم - چون ِ هم آوایی)، با سکوت ِ رنج ، بی خواست ِ هم- رنج و هم - درد ،به یکه گی ِ آفریننده ای رهنمون می شود که آفرینه اش در عین ِ رنج - اندودی ، فاش - گو نیست.آفرینه ای پیچ - پوش ِ اشکارا - نهانینه گی ِ دورا - بلندا ، سختا - شکوها ، عمقا - درونا ،نیستا - هستی است. بَها!

قطعه ای موسیقی که سکوت را می شکوهد.چگونه؟ سکوت ِ بینا - آوا ئی اش شنونده را حاضر می کند.شنونده را وا می دارد تا با درونیدن ِ قطعه ، آوا های ِ ناشنیده را به گوش ِظریف - نوش ِ درون وا گذارد ،تا بشنود. موسیقی ِ رنجمندی که با سکوت ، با نفاشیدن ِفشرده گی ِرنج ، با پیچیدن و پیچاندن از زمان می رهد. پایش و تازه گی ِقطعه ای که می توان سال ها زیست اش در گریزش از آسان - یابی ، در زن - بوده گی ِحقیقی اش ریشه دارد . (To the truth, Bid a farewell sight!)

نوشته ای که زیبایی ای خزانی را می واژد و راستی اش را در دروغ ِواژه ها می خرامد و عشوه می کند و از خسته گی ِ عقل نیرو می زاید و می خزاند؛ نوشته ای که با اول شخص پالایی از خود،خیال ِ خوش ِ مفاهمه را می کشد و خواننده را با متنی نویسنده - زدوده و پر "او" تنها می گذارد.خواننده ،یک خواننده ی ِخوب(!)،یک خوانش گر ،نوشته ای که در پر"من" ی ِنویسنده فریاد گری و نالنده گی می کند را خوش نمی دارد.او خویشاوندی ِخوانش اش را با نوشتن دریافته . او می داند جرقه های ِخوانش با براقی ِنویسنده دیده نمی شوند.پس نمی خواند!

...از همین رو دیر گیری و فرهیخته - گوش- طلبی ِ موسیقی ِتارونیده ،
و سره گی و انبوهه گریزی ِ واژگان ِ یک نوشته ضعف نیستند.

…Keeping Thinking…


Erebus  || 



Sunday, October 24, 2004

هاژانیده ی ِ Under war broken trees از Elend :
زیر ِدرختان ِجنگ - سوخته :

نمایش ِآسمان
زیر ِسایگان ِدریاکنار هویداست.
کنار ِدروازگان ِحومه ی ِ شهر،
میان ِکوچه های ِشنی/اندوه سرگردان است.

جنگ پایانیده،
درد رمیده.
چشمان ِصاف ام برآمدن ِگاه ِبهبودی کورند.
بی جنگ نمی بینم.

( :In French
وعده ها درنمایش ِآسمان به اقیانوس ِوهم می لخشند.
زآن پس با زمین بیگانه ایم.
Patris Pontos {!}
زمین،دریا،آسمان های ِبه هم لخشیده:
گوش ها تنها بر زوزه ی ِبادها شنوایند.
چشمها کور ِسرخا - خون ِدریای ِخشم اند. )

{هلاااا} نظاره ام کن
از پس ِمخملینه ی ِترس،
از آسمانی آزار،
از هزاره ای سوز.

سایگی {های ِ غبار ِ جنگ} فریفتمان:
لاک ِبی کسی تنها در آشوب ِجنگ، امن است.
زیر ِجنگ - سوخته درختان اما،
رویاها به شتاب می آیند...
هجوم ِرویاها آنگاه که ازآفتاب درمانده ای.




با همیاری ِ سارا

Erebus  || 



Wednesday, September 29, 2004

دوستی نا- ممکن است چرا ؟

- در دوستی، دو "من" برای ِ یکدگر "تو"بودگی می کنند؛ با وا ندادن ِ منانگی، بااصرار بر استقلال، با شاد - باشی ِ تفاوت.

- من /تو ِوالاییده یکدگر را در لحظه ای شگرف در خود نیست می کنند تا دوستی را بدارند؛ تا دوستی را دوست بدارند؛ تا "خود"ِ شان بهستد.

- هر من تنها به آن تو میل می کند که به ترکه ی ِ بانوی ِ درونگی ها چوب - خور ِ سوی ِ حقیقت اش باشد و تو نیز به آن من که ... . و هر چه خونین ِ ترکه ی ِ حقیقت شد،رسیدنش ،امکانش به تاخیر می افتد؛هستن اش را فدای ِحقیقت می کند تا هستش کند.

- افق ِ آتش - رنگ ِ این من بازی و خودیابی نگاره ایست تارون از دوستی در دوردست(دور از دست).

- ارتباطات ِ مایه ی ِرشد(!)، نیمه - دوستی های ِسودمند، همرازی با دوستِ صمیمی(رازگایی!)،دیگر - خواهی های ِنرم ِاجتماعی و همدردی ها و دلسوزی های ِ گاه و بی گاهمان همه بازیگران ِ تأترِ تمثیلی ِ افسانه ی ِ دوست و دوستی اند.

- تنها دو "تنها" که از شیره ی ِسرشارِ شخصیت ِ خویشتنیده شان آبستن ِ زایش ِ هم می شوند ،توانمند ِهایش ِ جاودان ِ رابطه اند؛ باقی،یا تماشاچیان ِ معجزه اند که ایمان می آورند اما دوست نمی یابند،یا هرز ِ عروسک بازی در شرک ِ بی - دوستشان می میرند.

افزونه : ازبوی ِ ناکجا آبادی ِ این بند ها و استعاره های ِامکان زدای ِپاد - واقع گزیده می شوید؟ آری ؛اما دیگر چگونه دل ِآن دارید گول ِفکت های ِمحکوم به شکست ِ دوست - نما را بخورید!؟



Erebus  || 



Sunday, July 04, 2004

هم-آهی ِدير ِمن با "Of Sorrow Blue" از Forest of shadows:

از اندوهی سپیده - فام

خاطره ی ِلاجورد ِ مه - پوش ِاندوهم
درصبحگاهان ِ دشت ِ رویاها یم می رقصد:

بزرگی و زیبایی ِ وجودم در پاره ابری می پیچ اند

من باز وا می خوانم گوریدگی ِ سپیده - دمانی را
که سوی ِ کناره ی چشمان ِ دُختانه اشِ می دوم

خود ِ بی - او- مانده ام را
آن جا می نگرم ،بر کناره ِدریای ِ سرشکش دوان
به سکوت ِآبستن ِاشک اش خیره
به
سو سوی ِشمعکی مانده از کاروانی دور
یا کورسوی ِ فانوس ِفرشته ی ِشب

آری ،لاجورد اندوهی پوشیده در گرمای ِاشکم
آغوش ِپر مهرش که دراَم می گرفت
و خواب ِآرامم در گرمای ِمخدراش
همه در پاره ابری می پیچ اند

بر گُل ِزیبای ِ نام اش سجده می کنم
گُلی حک شده بر صخره ای که اشک هایم طراوتش را می صیقل اند

غم اش را می ژکم:
درونایم
روحم
ای زر- بال ِ رُز- لب

و ما مستانه در هم می پیچیدیم
ژاژ - تاج ِواقعیت ِاندوهم بر سر،
با آبی ِسپیده دمان می مُردم
نوای اش هنوز در سر سرای ِدرونم می پژواکد،آه

پس بِهِل من نیز مگر در پاره ابری بهیچم.

Erebus  || 



Monday, June 28, 2004

"Poisonous Eye" از Elend :

شرنگ چشمان


بس انتظار کشیده ایم.
من و چشمان ِخشکیده ام،
نوش داروی ِ بینایی را.

بی چشم،بر ریسمان ِ زندگی ،
سوی ِ چشم انداز ِسرابین ِ بهار ِگیتی می آونگیدیم؛
تا حد ِ مرگ می شکیبیدیم اش.

پژولیده چشمانی که خیره بر خورشید می سوختند.
با عقلی به ستوه آمده از براهین،بی چارگی می کردیم.

چونان پی سپار ِ صحرایی خشک،
هنوز به دورا - نزدیک - دیدگاه ِ سراب خوشی می کنیم.
آه تنها رویایی دگر...
در مغاک ِ تنهایی،
در هر سایه،بارقه ی ِ نوری،
در هر چیز،هر رنگ
تنها رویایی دگرتا ناخود – آگاهمان کند.

در محشر ِحقیقت می سوختیم
خورشید تارونگی ِ آسمان را سر می کشید.

بی اعتنا به هر اعتنا،
در شویش ِکویر
زیستن،بی شرم؟
مرگ،بی خودخواهی؟

هفت تباهنده ي ِلذت
هفت چشم ِ خون ریز

شرنگ چشمان


Erebus  || 



Saturday, May 22, 2004

هاژه، واژ-آهیده ی ِگاه های سخت وافشراننده ای است که در جدیت،دهشت و پیچیدگی هم-ارزند.
غم ِبودن،احتضار ،عشق،مرگ اندیشی،تأویل،مکاشفه،هنرورزی،تنهایی،تیمار،...

هاژه نام ِ بی نام ترین لحظاتی است که درآن ما با هستی مان در سکته ای سهمگین رو در رو می شویم ؛
"چرا-هستم" مسأله ام می شود.چنان دراش می پیچم ومی پرسم اش که الیاف بدیهی ترین مألوفات و اِستانده هایم وا می پاشند.بیگانگی می کنم.
هاژان در این پالودگی شخصیت اش را می زاید.کجا؟ برفراز ِ کوهی از ایقان؛ بر قله ی ِ تردید؛ بر بلندایی که خود در آشکارترین نمودش در تیر رسمان قرار می گیرد.چشم اندازی پهناور از چگونه در- خود- باشندگی.

بایاندن ِ:
- ذهن بر خوب شنیدن.
- چشم بر عادت به تارونگی؛چیرگی بر حرص ِهرزه - گردی اش،بر چیره - حسی اش؛
- و حافظه بر هماره تو بر تو شدن؛ شُخمیدن ِخاکسترش و گداختن ِهر باره ی ِشعله ها و شده ها ونشخوار ِ
روان - گواریده های ِ فراموش شده.

هاژان تاریک-اندیشانه در جنگل ِ پر رُستنی ِ رستمیان زورق می راند،پیچنده در پیچکی سیر - سبز،نور- پاشه ها ی ِحقیقت(Lichtung) را انتظار میکشد.انتظاری تراژیک.

او می نویسد تا اندیشه اش را بازدریابد،تا تأویلش را بتأویلد وبدین تکرار- در- تکرار هراس و خواست ِفهمیده
شدن را بمیراند. ودر این بی راهه به حتم می داند همان قدرکه "هاژه" و" واژه" هم وزنند،همسنگ نیستند.این از بزرگوارگی ِ هاژه است که به واژه آهنگیده می شود!



Erebus  || 


spacer